توضیحات
جورج یک میمون خوب و بازیگوش بود. یک روز صبح او صدای عجیبی از پشت پنجره شنید. آن صدا، صدای کواک اردکی بود که پنج جوجه اردک به دنبال او راه افتاده بودند. جورج به دنبال آنها راه افتاد و به پارک رسید. او در پارک یک ماشین بزرگ حمل خاک دید، او فکر کرد که نشستن داخل کامیون باید جالب باشد. هیچکس داخل کامیون نبود و پنجره کاملا باز بود. جورج داخل کامیون رفت و ماجراهایی برای او اتفاق افتاد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.